مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

مهرسا دختر رویاها

یه اولین دیگه

    هووووووووراااااااااااااااا خانمی دیگه داره بزرگ میشه عزیزکم کم کم بدون اینکه متوجه بشیم داری بزرگ میشی.انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی.وای که چقدر داره زود میگذره. دیشب (دوشنبه١٤/٥/٩٢) وقتی داشتم برای کیک دندونیت طرح میدادم متوجه شدم که زهرا(قاسم زاده)داد میزنه که واییییییی مهرسا خودش بدون کمکی ایستاده . وقتی مامانی نیگات کردم دیدم روی پنجه های پاهات ایستادی و دستاتو از هم باز کردی ،خودتم داری میخندی.البته یه کم هم میلرزیدی آخه تعادل نداشتی. میبینی گلم دیگه بزرگ شدی.خانم شدی. راستی گلم این روزا من خیلی گرفتارم اخه دارم برای جشن دندونیت خودمو اماده میکنم. ...
15 مرداد 1392

کارهای جالب خانم طلا

گل دخترم کارات همیشه برای ما جالبه ولی چیزی که این روزا جالبه میگم و هرچیز جالب دیگه که ازت دیدم  مینویسم برات. کارای جدیدت تا الان که ٩ ماه و ٢ روزه هستی: این روزا تا پی پی میکنی سریع میای بغلم و هی میگی بوووووو و من میفهمم شما خرابکاری کردی. تا در خونه باز میشه سریع میدویی طرفش که در بری. تا کسی از در خارج میشه و بای بای میکنه باهات پشت سرش به نشونه اعتراض یه گریه الکی میکنی و سرتو میذاری زمین و نق میزنی. الان ٣ هفته ای میشه که موقعی که خوابی دیگه شما رو پوشک نمیکنم و بیشتر مواقع تا وقتی بیدار نشدی خودت رو خیس نمیکنی. یکی از کارای بدی که میکنی و منم نمیدونم باهاش چکار کنم اینه کهوقتی به سرامیک جلوی آشپزخونه میرسی سرتو...
6 مرداد 1392

اولین دندون

                        انار دونه دونه دختری دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که مهرسا گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان مهرسا یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده                                               سلام دختر قش...
6 مرداد 1392

خرابکاری مهرسا خانم

به به به به حالا دیگه از دست مهرسا خانم باید همه چیز رو از تو خونه جمع کرد.چند وقت پیش مجبور شدم مبلامون رو جمع کنم بفرستم شیراز آخه شما میرفتی زیر مبلا و گیر میکردی وشروع میکردی گریه کردن.منم برای راحتی خودم و شما همه چیز رو جمع کردم و فرستادم شیراز خونه خاله شکوفه. و اما اولین خرابکاری خانم خانوما: امروز ظهر وقتی داشتم از کلمن آب میریختم توی لیوان شما دیدی.و اینکه من کلمن رو گذاشتم زمین یک لحظه رفتم آشپزخونه و وقتی برگشتم دیدم شما شیر کلمن رو باز کردی و خودت داری از آبی که ریخته نهایت لذت رو میبری. تا من کلمن رو برداشتم و اومدم سراغ خشک کردن سرامیکا شما لیوان رو برداشتی و زدی زمین و شکوندی و خودت هم غرق خوشحالی و خند...
4 مرداد 1392

اولین شب بدون بابا و مامان

روز جمعه ١٤ تیرماه عمو ناصر رو برای رفتن خونه نامزدش همراهی کردیم و باهاش رفتیم شیراز. بابایی دوشنبه برگشت اشکنان و ما موندگار شدیم. روز چهارشنبه بعد از ناهار مامانی درد آپاندیس گرفتم و مجبور شدم برم بیمارستان و شما تنها موندید وای که چقد برات گریه کردم و دلم برات میسوخت که تنهایی باید چکار کنی و بجز خودم هم با کسی راحت نبودی و گریه میکردی. شب که بیمارستان بودم شما پیش عمو و عمه بودی و عمو امین با مامان بزرگ تا صبح شما رو تاب تاب میدادن و شما ناآروم بودی.واقعا عمو امین خیلی کمک کرده بود تا شما آروم بشی ، میگفتن ٤ صبح تونسته بودن شما رو بخوابونن. مامان بزرگ میگفت تو این ٢ روز تا لباسات کثیف میشد و از تنت در می اووردن  آیدا (دخ...
1 مرداد 1392

اولین غذا خوردن

        عزیزم خوش اومدی به جمع غذا خورا الهییی مامنی فدات بشه  که اینقد شکمویی تقریبا از یکماه پیش هرچی خوردنی میدیدی بهش حمله میکردی و دهنتو باز میکردی،ما که جرات نمیکردیم جلوت چیزی بخوریم.تا اینکه روز چهارشنبه ٧/١/١٣٩٢ ساعت ٩ صبح اولین فرنی رو بهت دادم و شما با لذت اونو خوردی و مامانی کلی خوشحال شد.   اینم عکس اولین غذا خوردنت.             ...
1 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی

واااااااییییییی که چقد من از این واکسن زدن میترسیدم،از یکماه قبل همه جا سرچ میکردم که باید چکار کنم. از همه می پرسیدم.اینقد وحشت داشتم که نگو. همش میترسیدم اگه تب کنی من تک و تنها چکار میتونم بکنم،از بابایی هم که بخاری بلند نمیشه،در کل فاجعه ای شده بود برام . سایت نی نی سایت خیلی کمکم کرد و بالاخره روز موعود رسید: از قبل به شما قطره استامینوفن دادم و نیم ساعت قبل از رفتن هم باز بهت قطره استامینوفن رو دادم تمام سعی خودم رو کردم که صبح زود ببرمت و خواب نمونم وتا اینکه ساعت 8 صبح بابابیی اومد دنبالمون رفتیم. الههییی وای که چقد خوشحال بودی و آروم ،دلم برات کباب شده بود ،خیلی هم مظلوم بودی،منکه کلا داشتم از استرس میمردم.بعد از چک کردن ق...
1 مرداد 1392
1